سگلمه هاشو تو هم کرد، همه ماهیچه های صورتش منقبض (چروک) شدن، درست مثه روده پیرزن!
با صدای جیغ آلودی گفت: ایییییییشش...بزنش...پسش بزن! اَه...اَه!
مگسی از تیره خر مگسان اومده بود، نشسته بود رو خرماها و داشت خودشو میخاروند و بالاشو تر و تمیز میکرد.
گفتم: آخه چیکارش داری؟! اونم، بنده خدا، یه حشره ایه مثه بقیه حشره ها! فقط بیچاره مثه پروانه ها خوش تیپ نیست!
گفتش: میدونی رو کجاها نشسته و حالا اومده رو غذاها نشسته؟؟؟!!! ایییییییییییی...حالم بهم خورد... من از این خرماها نمیخورم!
ما هم که جزء خواص الناس هستیم و از هر پدیده اجتماعی برداشت عرفانی_سلوکی میکنیم، متوجه نکته ای لطیف در این باب شدیم و بابی از ابواب علم ازلی رومون واشد!
با خودم گفتم، فکر گناه هم یه چیزیه درست مثه مگس! اگر چه ظاهرش به اون صورت کثیف نیست، اما چون از جای کثیفی (که خود گناه باشه) بلند شده باید پسش زد. باید دقت کنم غذایی که به دلم میدم بخوره، مگس روش نشسته باشه تا قلبم آلوده نشه. خدای تبارک و تعالی هم تو قرآن میفرماد: «فلینظر الانسان الی طعامه» یعنی آدم باید نگاه کنه، ببینه چی به خورد دلش میده.
پیام اخلاقی داستان: همیشه در دلت وایسا و مگس کشت دم دستت باشه!
پیام بهداشتی داستان: روی غذاها رو خوب بپوشونیم تا حشرات موذی روش نشینن؛ مخصوصا این ایام که وبا شایع شده (و بخصوص این ایام که از یه ساعت قبل از افطار سفره را میچینیم و میشینیم لحظه شماری میکنیم اذون بشه با سر بریم تو سفره!)
لیست کل یادداشت های این وبلاگ